اشک در چشمانت جمع میشود بغض راه گلویت را می بندد به دنبال چیزی هستی که آرامت کند سیگار، مشروب ،مواد، دادزدن، گریه کردن ،همه اینها شاید برای آرام شدن باشند اما فکر تلخ خیانت و جایگزین کردن تو با کسی که به مراتب از همه لحاظ از تو پایین تر است تو را دیووانه میکند آن وقت است که ریشه های پر از خار کینه و نفرت در تو رشد میکند و عشق در وجودت میمیرد و دیگر به کسی اعتمادنمی کنی حتی شاید این شخص خیلی بهتر از آن شخصی باشد که تورا تنها گذاشت اما جنون نفرت تمام وجودت را فرا گرفته آیا او لیاقت این را دارد که اینطور برایش خون گریه کنی و خودت را نابود کنی او که آلان در آغوش شخصی دیگر خوابیده با او لذت میبرد عشق میکند وتو را اصلا به یاد نمی آورد. حال سوال اینجاست تا کی تنهایی؟ تاکی از همه فرار میکنی وبه همه میگویی میخواهم تنها باشم یا به دروغ میگویی من برای خود دارم اما هیچکس جز تنهایی یار و یاور تو نیست باز هم سوال میکنم تا کی تنهایی؟
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: